سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش به خداوند برترینِ دو دانش است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :14176
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/9/2
3:9 ص

هو الرزاق

مدت زمانی بود که همه ی تکه ها و شوخی هایمان بر سر او بود. بی آنکه بدانیم او خواهد آمد، آرام تر از آنی که حتی من نیز آمدنش را درک کنم. و به لطف مهربانی یگانه پروردگارمان ، امانتدار بالاترین هدیه خداوند شدیم.

و این چنین بود که در روز یکشنبه 27فروردین 1388 حدود ساعت 6 عصر فهمیدم که قرار است تا به لطف او و یاری او مادر شوم...

 


88/3/4::: 12:47 ص
نظر()
  
  

هو المحبوب

زیرکی این یگانه پروردگار نیز به نوبه ی خود جالب است !!!

امروز در کتاب شیرین همسر اگر اینگونه می بود که پیشتر نیز خوانده بودمش اما مبتلی به ش نبودم دو حدیث خواندم که بی نظیـــــــــــر بود!

  1. روزی مردی خدمت پیامبر اسلام (ص) آمد و عرض کرد:
    همسری دارم که هرگاهوارد خانه می‌شوم، به استقبال من می‌آید و چون خارج می‌شوم، بدرقه‌ام می کند. هنگامی که مرا ناراحت ببیند می‌گوید: اگر برای مخارج زندگی ناراحتی، بدان که خدا روزی ما را تضمین کرده، پس بی‌جهت غصه نخور، اگر برای آخرت ناراحتی، خدا غصه‌ات را زیادتر کند.
    پیامبر(ص) فرمود: " خداوند روی زمین کارگزارانی دارد و همسر شما یکی از عاملان و کارگزاران خدا روی زمین است. خداوند به خاطر زن استقبال و بدرقه و حرف‌هایش، نصف پاداش شهدا را به او عنایت می‌کند."دمیش هم باشه برای فردا

یا علی!


  
  
یا محول الحول و الاحوال
1.
نیاز شدیدی به مقادیری تغییر دارم. باید از مسکن هایی رخت بربندم و کوچ کنم.
کاش او یاریم نماید.
2.
فعلا این بهانه ی خنده هایم است. اثری از دردانه همسرم.


یک چاقاله بادوم عشقولکی

جبران می کنم.. عهد می بندم.

88/1/22::: 3:18 ع
نظر()
  
  
هوالعالم!!!

در ساعت 9 و 32 دقیقه ی شامگاه دوشنبه دهم فروردین ماه 1388 همسر اینجانب ملهم گردیدند و پیش بینی فرمودند که کمتر از نیم قرن دیگر تمام کشورهای عربی منطقه از نظام پادشاهی و ریاست جمهوریِ مادام المعمر خارج شده و به دولت های جمهوری و یا وحدت ملی تبدل می شوند!



نوشتیم تا در عالم نت ثبت شود!!!

  
  
هو الودود

جایی اتفاقی از پی مطلبی دیگر بودم که
این را خواندم.  شدیدا برایم گوارا آمد.
نیوش جان :



مردی 85ساله با پسر تحصیل کرده 45ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به
پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسید و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.