بسا کس که با نیکویى بدو گرفتار گردیده است و بسا مغرور بدانکه گناهش پوشیده است ، و بسا کس که فریب خورد به سخن نیکویى که در باره او بر زبانها رود ، و خدا هیچ کس را نیازمود چون کسى که او را در زندگى مهلتى بود . [ و این گفتار پیش از این گذشت ، لیکن اینجا در آن زیادتى است سودمند . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :0
کل بازدید :13993
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/2/29
7:23 ع

هو الخالق

1.
نگاهت که می کنم از بودنت لذت می برم
. درست که هنوز راحت ننداخته ام و تو را آشیانه ی این همه فکر و اندیشه ی گاه پر تشویش نکرده ام، اما دوستت می دارم.
تو هدیه ای هستی از جانب مهربان خالقم. او خوب می داند که هیچ چیز به اندازه ی خلق و نگهداری چیزی مرا به وجد نمی آورد.
من تو را با دستان خود خلق کردم. و نگهت می دارم. هر چند با دستان خود قبلی را به خاک سپردم ام او را نیز دوست دارم.

باشد تا سال های بعد نازنین فرزندمبیاید و این را ببیند و شاید بفهمد که چه لذتی دارد مادر بودن.

2.

همیشه می گردم تا چیزی را بنحوی به چیز دیگر مرتبط کنم.
*راحل* را انتخاب کرده بودم اما هنوز خود را وصل به چیزی نمی دانستم! درست که پروردگارم به کمین نشسته اما چه حیف...
مات و مبهوت درس شیرین تعلیم و تربیت اسلامی بودم که یک هو کشف شدم!
و چه کشف شیرینی بود برایم. مثل تولدی دوباره...انگیزه ای برای خوب شدنم...

و أنّ الراحل الیک القریب المسافة

از این شیرین تر چه می توان شنید؟
با خود نشسته ام...چه گذشته ای...چقدر شرمسارم.
دلم برای سمانه تنگ شده ، آن روز کنار ستون نمازخانه ی غریبمان...*1* وفتی می خوام کاری کنم با خودم میگم یه وقت کاری نباشه که مهربون ترین و عزیز ترین کسم دلگیر شود...

شب قدر سال پیش...امسال...همین چند شب پیش بود انگار...
غصه ام می گیرد...اما ...

یکی آن آیه مرا می کشد

و یکی این آیه...

تمام عالم را بسیج کرده که تو بیا، فقط بیا! کارت نباشد که چقدر ناحقی کردی در حقم، کارت نباشد که تو و این همه بدبختی! تو بیا! فقط بیا! گامی به سویم بردار! همین که راهی شوی به من نزدیکی....

3.

کمی سخت است...
درس،
خانه، هرم بالای اجاق گاز، نگاه مهربان همسر ، نگاه منتظر مادرم و بی قراری های دردانه خواهرم.... چقدر دلتنگم...*2*

4.

یادم باشد دیگر نیاز است پرورشت دهم.

 

ما در این دهر غریبیم و در این بحر اسیر
یا رضا (ع) دستی گیر!


  
  

1.
گاهی پاورچین پاورچین به فکرم می آید و می گوید "شاید عالم دیگری هم باشد که تو همزمان در آن جا باشی با شاخک هایی
بالای سرت! " کجکی نگاهش می کنم  ،می گویمش بدک هم نمیشوم ها!!!
بودن این عوالم دیگرم کمی به  روح نابالغم وسعت میدهد که همه ی شرایط برایم متصور باشد.


گاهی چیزی می خوانی و نمیدانی به خودت بگیری یا مال دیگری است. می نشینم رو برویم :
- اگر مال من باشد چه زیباست
*اگر مال خودم باشد مسئولیتش، فکرش، گاهی عذابش... نه نمی خواهمش
-اما اگر مال من نباشد پس مال دیگری است...نه نمی خواهم. باید مال من باشد. دیگری را شایسته ش نمی یابم...
* اما اگر مال تو نباشد از فکرش نیز رهایی...

- نمی دانم ..گمانم راست می گویی...اما حیف...
- اما قبول داری که یک حس خاص است؟
* عشق
را می گویی ، می دانم...

-*  لعنت به همه ی مرز ها...

2.
گاهی می مانی در لطفی اجباری که اندکی - کمی بیشتر از اندکی - برایت زحمت می آورد. آن هم در وضعیتی که حتا اندکی هم وقت نداری برای انجامش!
داستان من شده است با امیل خواندنم!
لطفی مرحمتی جون مادرتون ای استاد!

3.
طبق همان که قبلا گفته ام باز هم برایمان برنامه ریخته اند. فردا امضایش می کنیم. امید آن داریم که کمی هم وقت ما را مد نظر داشته باشند، چه اهمیت دارد که این ما هستیم که قرار است برویم و بیاییم و بخوانیم و امتحان پس دهیم...


4.
این جا، جایی برای صرفه جویی در زمان نیست. اموزش و پرورش نیاز  به اصراف وقت دارد...
در سال های ابتدایی تربیت باید سلبی باشد. یعنی هیچ چیز به او منتقل نمی کنیم. همه چیز را تا مرزی که به جسم و روحش اسیب جدی وارد نسازد ، خود امتحان می کند.  طبیعت انسان مبری از هرگونه پلیدی است. محیط پلیدی را حاصل می کند. (کمی مخالفم. تاثیر ژنتیک)
روسو پیامبر طبیعت گرایان است....

5.

محمد رسول مهر و رحمت - درود خداوندگار و خلایقش بر او و خاندان طیبش-  پیامبر عوالم امکان است...
مددی
یا رسول الله...


  
  

1.

شب قدر است.
عجیب در گیرم...الهی العفو..الهی العفو...
به امام رئوفمان می رسد و دیگر هیچ برایم نمی ماند...
از مکه که آمدم هنوز پابوس نرفتم
از وقتی ما شدم هنوز پابوس نرفتم
هیچ وقت هنگامه ی نحستین ورودمان به مدینه را از یاد نخواهم برد...
نشستیم روبروی گنبد سبز رسول مهربانمان
My cell phone / right click / sounds / Mazhabi / Emam Reza / kabootari gharib o tanha tarinam
کبوتری غریب و تنها ترینم...

راست می گفت نویسنده ی آن سفرنامه ی حج. از مرز ایران که می گذری گویی از سلطنت امام رئوف خارج میشوی. یادم نمی رود که تا آن روز آن جور دلتنگ مشهد و بارگاهش نشده بودم...
تا جا داشت مرمرهای سفید را شستیم...با آب شور و گرم...

*می گویم : یک * مشهد می خواهم با معرفتش.

2.

شب قدر است.
پدر بزرگوارمان در حال سخنرانی است. چند باری عبارت "زنانه" را با تاکید بیان می کند. کار های این "زنان" وسوسه های این "زنان" این "زنان "صفتان...

از درونم همان که می اندیشد مرور می کند " از دامن زن مرد به معراج می رود.
کفایت نمی کند، اشاره می کند به تبعیض بارز نژادی در میان کتاب هایمان که شرحش را در قبل گفته ام.
باز راضی نمی شود، مگر :زن: مسئول تربیت نسل بعد نیست؟ مگر نمی گویند بهشت زیر پای مادران است که آن ها نیز از قشر "زنان" اند؟!
باز هم فکر تفکر درونم میرود بسوی این خزعبلات صدا و سیما ، گویی رسالت دارند زنان را اینگونه به تصویر بکشند : اهل تجمل، بی فکر، نا معتدل، عجول...

این بار فریاد می زند:

 * می گویم : دو * تا کی قرار است تفکر قالب جامعه اینگونه به واقعیتی تلخ تعلق گیرد که زنان اینچنینند؟! واقعیتی که فرسنگ ها بدور از حقیقت است....
پس کی قرار است فکر و عملمان یکی شود؟

3.

شب قدر است.
شکی نیست که ملیون ها انسان این شب ها قرآن بدست پروردگارشان را صدا میزنندو حداقل ده بار به حجتش مهدی ارواحنا فداه قسمش می دهند.
یعنی چند نفرمان با صداقت اماممان را طلب می کنیم؟
فطرس - خواهر-م- می گوید از وقتی پدرمان علی -قرآن ناطق - در شب نزول قران به آسمان عروج کرد همه مان یتیم شدیم. راست می گوید اما ..

          *می گویم : سه * از وقتی مولایمان به غیبت رفت ما یتیم شدیم. ... امامم را می خواهم...او امام زمان من است و مسئول تربیت من. من امام زمانم را میخواهم....

4.

شب قدر است.

* می گویم : چهار * یعنی آقا بخشیدم؟
بی تو ای صاحب زمان ...


  
  

به نام روشنای دیده و جان

نخستین بار است که این جا سخن می رانم.

در خجسته ترین روزی که می توانستم آغازم را جشن بگیرم :

روز ولادت دختر یکدانه ی مهربان خدایم، ریحانه (سلام الله علیها)

وقت تنگ است ‌،شروعم باشد برای بعد .

این امانت بماند تا نگاشته ی خویش را بگذارم.

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: "می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟"

خداوند پاسخ داد: "از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او از تو نگهداری خواهد کرد."

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه: "اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند."

خداوند لبخند زد: "فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را حس خواهی کرد و شاد خواهی بود"

کودک ادامه داد: "من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟"

خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش ات زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد چگونه صحبت کنی"

کودک با ناراحتی گفت: "وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟"

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات، دست هایت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی"

کودک سرش را برگرداند و پرسید: "شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟"

خداوند با آرامش گفت: "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود..."

کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من... همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود!"

خداوند لبخند زد: "فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت... گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود"

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: "خدایا! اگر من باید همین حالا بروم... لطفا نام فرشته ام را به من بگو!"

خداوند شانه کودک را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی"

والسلام


  
  

بسم الله ...

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است ....


  
  
<      1   2   3